عرفانعرفان، تا این لحظه: 20 سال و 3 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی

ماجرای مرغ عشق

سلام خیلی وقته مامانی اینجا نیومده .چند روز پیش خاله شیما که به پسمل من قول داده اگه شاگرد اول شد یه مرغ عشق بده به قولش عمل کرد. یه مرغ عشق ابی داخل یه کارتن به مامانی داد.با بابایی رفتیم واسه پرنده پسرم یه ابجی بخریم بابایی تو مغازه بود مامانی تو ماشین مواظب جیجیکمون.اما نمیدونم چی شد که یه دفه جیجیک فرار کرد مامانی خیلی ناراحت شد دیگه ناامید شدم اخه پرواز کرد رفت.اما یه دفه یه اقایی پرنده رو دید ومیخواست واسه مابگیره اما نمیتونست تا اینکه بابایی اومدو اونو گرفت.وقتی از خونه مادرجون اومدی خیلی خوشحال شدی. اما جیجیکمون زیاد زنده نبود.چون بعد 10 روز مرد .فکر کنم دق کرد. آخیییییی چه حیف شد .ابجیه جیجیکمون تا امروز تو قفس تنهاست ...
5 آبان 1391

عیدقربان مبارک

سلام به دوستای عزیز خیلی وقته واسه گل پسرم چیزی ننوشتم امروز میخوام خاطره عید رو براش بنویسم.امروز صبح من یعنی مامانی و بابایی و عرفان رفتیم خونه مادر جون.ظهر خونه خاله ی مامانی که تازه از بیمارستان مرخص شده بود رفتیم.ناهار هم رفتیم خونه دایی محمد.بعد از ناهار به همراه اقاجون مادرجون وخاله جون رفتیم جنگل کباب خورون.اونجا خیلی تمشک داشت.کلی تمشک خوردیم یه سنگ یزرگ اونجا بود که بابایی جیگرمو به زور گذاشت روی سنگ .خیلی میترسید دادو بیداد میکرد تا بیاد پایین اما واسه پایین اومدن هم میترسید.سه نفری  اقاجون مادرجون بابایی پاهاشو کشیدن اوردنش پایین حسابی بچه به این بزرگی گریه کرد. من هم ازش فیلم گرفتم تا بزرگ شد ببینه که مثل نی نی کوچولوها ...
5 آبان 1391
1